تبیان، دستیار زندگی
نرگس از وقتی که فهمیده بود قرار است یک خواهر کوچولو داشته باشد یک دفترچه یادداشت برداشته بود و از تک‌تک دوستانش می‌خواست تا اسم‌های قشنگ دخترانه‌ای را که بلد هستند به او بگویند تا از میان آنها یکی را برای خواهر کوچکش انتخاب کند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نرگس و خواهر کوچولو
خواهر کوچولو

نرگس از وقتی که فهمیده‌ بود قرار است یک خواهر کوچولو داشته‌ باشد یک دفترچه یادداشت برداشته‌ بود و از تک‌تک دوستانش می‌خواست تا اسم‌های قشنگ دخترانه‌ای را که بلد هستند به او بگویند تا از میان آن‌ها یکی را برای خواهر کوچکش انتخاب کند. دوستانش اسم‌های زیادی را به او پیشنهاد کرده‌بودند و او همه را در دفترش نوشته‌بود. نرگس حدود چهل اسم جمع کرده ‌بود و مانده‌ بود که از میان این همه اسم کدام‌یک را انتخاب کند. به هر کدام از اسم‌ها که نگاه می‌کرد یادش می‌آمد این اسم ها یا اسم بچه های فامیل است یا اسم دوستانش و یا اسم خواهرهای آن‌ها، او دلش می خواست هیچ کس هم اسم خواهرش نباشد و خواهرش یک اسم متفاوت داشته باشد و این کار را برای او سخت‌تر می‌کرد.

نرگس برای عروسک‌هایش هم اسم‌های تازه و متفاوتی انتخاب می‌کرد. اسم‌هایی که اسم هیچ کدام از دوستان و یا عروسک‌های دوستانش نبود. او عروسکی داشت که خیلی کهنه و قدیمی شده بود اما این عروسک را از بقیه بیشتر دوست داشت  و اسم آن رانگار گذاشته بود.

نرگس نگاهی به نگار  کرد و با خودش فکر کرد درست است که من خیلی نگار را دوست دارم اما خواهرم را هم به همین اندازه دوست دارم. تازه نگار هم خیلی کهنه شده و نه حرف می زند و نه حرکت می‌کند؛ ولی خواهر من  می‌خندد چند وقت دیگر حرف می‌زند و می‌تواند با من بازی کند. بعد نگاهی به لیست اسم‌هایی که در دفترچه‌اش یادداشت کرده‌بود انداخت و زیر آخرین اسم نوشت "نگار" و بعد با مداد قرمزش یک دایره دور آن کشید.

وقتی خواهر کوچولوی نرگس به دنیا آمد چند روز نرگس با خوشحالی در بیشتر کارها به مادرش کمک می‌کرد مثلا لباس‌های شسته خواهرش را جمع می‌کرد و بعد از تا کردن در کشوی لباس خواهرش می‌گذاشت و اگر مادرش صدایش می‌کرد و از او چیزی می‌خواست زود از سر درسش بلند می شد و برای کمک می‌رفت.

اما بعد از چند روز وقتی نرگس متوجه شد که مادر باید بیشتر وقتش را به کارهای خواهر کوچولو بگذراند احساس کرد که مادر کمتر از گذشته به او توجه می‌کند. در این چند روز مادر نتوانسته بود یک دیکته درست و حسابی به نرگس بگوید، مشق‌هایش را نگاه کند و یا از او درس بپرسد.  هر شب مادر یا آن‌قدر مشغول کارهای خواهر کوچولو می‌شد که دیر می‌شد و نرگس خوابش می‌برد و یا یک‌دفعه وسط دیکته با صدای گریه خواهرش که از خواب بیدار شده‌بود به طرف اتاق می‌رفت و دیکته نرگس ناتمام می‌ماند. برای همین نرگس احساس می‌کرد که مادر نسبت به او بی‌توجهی می‌کند.

دوستان و آشنایان هم وقتی برای دیدن خواهر کوچولو می‌آمدند و دور او جمع می‌شدند و تمام توجهشان به او بود. برای همین نرگس کم‌کم با خودش فکر کرد دیگر هیچ کس او را دوست ندارد و وقتی توجه دیگران را نسبت به خواهرش می‌دید کم‌کم داشت از خواهرش بدش می‌آمد. برای همین کمتر به مادرش کمک می‌کرد و حتی یکبار وقتی صدای گریه خواهرش بلند شد و مادرش دستش بند بود و از نرگس خواست که به خواهرش سر بزند با بد‌اخلاقی به مادرش گفت: «من درس دارم؛ به من چه.»

روزی که قرار بود همه جمع شوند تا برای خواهر کوچک نرگس اسمی انتخاب کنند نرگس  فردایش امتحان داشت برای همین وقتی از مادرش خواست از او درس بپرسد. مادرش که داشت برای شام غذا درست می‌کرد و نمی‌توانست از او درس بپرسد به او گفت: «باشه نرگس جان. صبر کن. من الان دستم بنده کارم که تموم شد حتما می‌یام ازت می‌پرسم.» اما نرگس نمی‌توانست صبر کند و با خودش گفت، این بچه همیشه یک کاری دارد که مادر را گرفتار کند اصلا کاش از خدا نخواسته بودم که یک خواهر داشته باشم. این بچه همه‌اش دردسر دارد به هیچ دردی هم نمی‌خورد. و بعد از این فکرها به مادرش گفت: «کاشکی من بعد از این بچه به دنیا می اومدم اون وقت شما بیشتر دوستم داشتید. اصلا کاشکی خدا به من خواهر نمی داد. شما اصلا به فکر من نیستید. من فردا امتحان دارم.» و بعد به اتاقش رفت و دفترچه ای که اسم ها را در آن یادداشت کرده بود برداشت به آشپزخانه برد و در سطل آشغال انداخت.

در همین موقع مادر به او گفت:«دیگه لازمش نداری؟»

نرگس با عصبانیت و کمی هم تعجب به مادر گفت: «نه دفتر یادداشت قدیمیمه که تموم شده.»

مادر بدون آن که از حرف‌ها و رفتار نرگس گله‌ای بکند به او گفت: «راستی نرگس تو چه اسمی برای خواهرت انتخاب کردی؟»

نرگس با عصبانیت گفت: «خوب اسمش بگذارین "مزاحم کوچولو" یا "عزیز دوردونه" به نظر من که این اسم‌ها خیلی بهش می‌یاد.»

این بار مادر با عصبانیت نگاهی به او انداخت اما چیزی نگفت و فقط به او اخم کرد.

نرگس به اتاقش رفت و تا چند ساعت بعد هم از اتاقش بیرون نیامد تا این که مادر  بعد از این کارهایش در آشپزخانه تمام شد به اتاق او رفت. نرگس به پشت روی تختش دراز کشیده بود و با نگار حرف می زد. کتاب علومش را هم روی زمین انداخته بود.

 مادر  کتاب را از روی زمین برداشت و کنار نرگس روی تخت نشست. و به نرگس گفت: «خوندی؟ آماده‌ای ازت بپرسم؟»

اما نرگس  پشتش را به مادر کرد و گفت: «لازم نیست بپرسین خودم انقدر خوندم که همه اش را حفظ شدم.»

مادر گفت: «خوب چه خوب پس سریع‌تر می‌تونی جواب بدی و بعد می‌تونیم یک کم با هم صحبت کنیم.»

نرگس به طرف مادر برگشت و بعد روی تخت نشست و گفت: «راجع به چی باید صحبت کنیم؟» مادر گفت: «راجع به این که من چقدر دخترم را دوست دارم و این که چرا دخترم فکر می‌کند که من خواهر کوچکترش را بیشتر دوست دارم؟»

نرگس گفت: خوب مگر این جوری نیست؟ مامان شما همه‌اش برای اون وقت می‌گذارید، اصلا به فکر درس من نیستید. دیگه به من در درس‌هایم کمک نمی‌کنید.»

مادر دستی به موهای نرگس کشید و گفت: «نرگس چرا این‌طوری فکر می‌کنی؟ من که تا حالا هر شب دیکته‌ات را گفتم. و درس‌هایت را پرسیدم.»

نرگس گفت: «مامان شما همیشه انقدر دیر کارهایتان تمام می‌شود که من  یا خوابم می‌آید و حوصله ندارم. یا خوابم برده است. آن شب که شما یادتان رفت بهم دیکته بگویید و من خوابم برد فردایش خانم معلم کلی دعوایم کرد.»

مادر گفت: « آخ آخ آخ راست می گویی نرگس آن شب من یادم رفت. خوب چرا بهم نگفتی؟  عیبی ندارد من با معلمتان صحبت می‌کنم و برایش توضیح می‌دهم.  درسته که من کمتر از قبل وقت دارم که به تو برسم اما خواهرت هم به مراقبت احتیاج دارد. من همیشه سعی کردم که به هر دوی شما به یک اندازه توجه کنم اما این کوچولو چون خیلی کوچک است  یک کمی بیشتر از تو به مراقبت احتیاج دارد.»

نرگس گفت: «فایده‌ای ندارد. چون شما هر شب یک عالمه کار دارید و بالاخره یک چیزی یادتان می‌رود. این‌طوری شما هر روز باید یک چیزی را برایش توضیح بدهید.»

مادر خندید و گفت:« اوه اوه چقدر عصبانی هستی. نخیر خانم من همین الان به شما  قول می‌دهم که دیگر کارهای دختر گلم را فراموش نکنم. اصلا از امروز به بعد اول به درس‌های شما می رسم. خوبه خانم؟ حالا اجازه می‌دهی تا مهمان‌ها نیامدند درس‌های فردایت را بپرسم یا نه باز هم با من قهری؟»

نرگس خندید و گفت : «قول قول؟»

مادر دستش را بالا گرفت و گفت: «قول قول»

بعد کتاب را باز کرد و شروع کرد که از نرگس درس بپرسد.

آن شب بعد از شام، وقتی همه مهمان‌ها دور هم جمع شدند و  اسم‌های خود را پیشنهاد کردند مادر نگاهی به نرگس که یک گوشه با قیافه درهم نشسته بود انداخت و گفت: «من فکر می‌کنم بهتر است کسی که خیلی این کوچولو را دوست دارد و برای انتخاب اسمش هم  خیلی زحمت کشیده است اسمش را انتخاب کند.»

و بعد به نرگس رو کرد و گفت: «مگر نه نرگس؟»

اما نرگس حرفی نزد و با لب‌های آویزان شانه‌هایش را بالا انداخت و بعد به گل‌های جوراب شلواری‌اش خیره شد.  فکر  کرد حتما منظور مامان مادربزرگ است که همیشه از وقتی که می‌آید یک لحظه هم از دوروبر خواهرش تکان نمی‌خورد. و با خودش گفت کاشکی دفترم را تو سطل آشغال ننداخته بودم.

اما یک‌دفعه دید که مادر دفترچه یادداشت او را در دستش گرفته و می‌گوید: «نرگس چند وقتی است که دارد برای خواهرش اسم جمع  می‌کند و بالاخره این جوری که تو این دفترچه نوشته مثل این که دوست دارد اسم عزیزترین عروسکش را روی خواهرش بگذارد. به نظر من هم این اسم خیلی قشنگ است. برای همین ما تصمیم گرفتیم که اسم این کوچولو به خواست نرگس "نگار" باشد.»

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع: وبلاگ پیچک

مطالب مرتبط:

کج‌ها به صاف

آرزوی آدم بزرگ شدن

دخترشجاع وقهرمان

مریم داستان میگه

ماهی و ماهیگیر

نشانی خدا

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.